ترسم چراغ دهر خموشی به جان کند
چرخ از تکان به سر آید ترک مکان کند
وین عمر ما که می گذرد در امید وصل
وصل بهار گذارد و ما با خزان کند
دیدی که اشک در شب بختم نصیب نیست
وین شوره زار دیده به ره جز فریب نسیت
ای عاشقان صبح، نفس نیست مهر را
رنگ فلق که هست به جان جز نهیب نیست
صورتگران سِحر سَحر دوش مرده اند
سوداگران جام جم از مرگ خورده اند
خون فلق به جام و دیده ست داغدار
کان نعش آرزوست که بر دوش برده اند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر