۳۰ تیر ۱۳۸۸

شروع

هوا تاريک و خانه دم گرفته بود به طبقه­ي چهارم رسيدم، شيشه­ی مشروبي که دستم بود روي زمين گذاشتم، باريکه­ي نوري روي ديوار خزيد کمي چشم­هايم را با دست ماليدم درست بود اين نور بود، يک قمري در نزديکي مي­خواند... با ردايي بلند و سفيد در مقابل من نشسته بود با چهره­اي متبسم و آرام، موهاي بلندش به ريش رسيده بود ريشهايش هم تا روي سينه خزيده بودند مثل هميشه اش، ژوليده و مغموم با همان قيافه­ی فکريش




اين قسمت به عنوان حسن سر آغاز به اين وضعيت بي درو پيكر وبلاگ... اينجا امتحانات ترم تمام شده و من هنوز تصميم نگرفتم براي آينده كاري بكنم، تو را نميدانم، اگر ميخواهي تصميمت را بگير يا شاعر باش يا درنده يا حيواني كه رو در روي فاحشه اي نشسته آواز مي خواند، يا با خودت رو راست، رو در روي آينه اي موهات را شانه كن ، پايان پيامي كه تمام نمي شود، چون اين آينه نخواهد شكست ...سياهه سر آغاز داستانيست كه در بطن يك لبخند روشن شد!

هیچ نظری موجود نیست: