۲ شهریور ۱۳۸۸

درختان روییدند

فغان
درختان روییدند
فغان
درختانی که روییدند،
درختانی که بی آب رویدند
درختانی که در نقش خامش باغ بی نقاب روییدند
درختانی که بی تاب روییدند
چه زود خشکیدند

و من آنگاه تولدی دوباره کردم از اشک
و دوباره ای شدم از نور
و گذاری که به عبور می رود!
که دوباره ای شدم از عبور
و درخت خشکیده ای روییدم، در کناره ی بیابان به شعر حضور

تا ریشه هام را از خاک بر کنده باشم
و دیده گان سبزم را برکنده باشم از افلاک
و حرفم را از "هل اتاک"
"هل اتاک"
آه
مرگ تلاطم دیده گان زنی ست
که در جزیره ی آخرینه های اندوه
چونان قامت استوار یک کوه
در برابر دیده گان من ایستاد

زنی به وسعت فریاد، خاموش
ماننده ی مردی که در تلاطم دریای مرگ به ساحل زندگی باز می گردد

وماننده ی زنی که در تلاطم زیستن
به انتظار ولادت فرزندیست.....
حدیث تازه ی سایه ای که بر کوهی
دهاد بانگ که باری "نفخت من روحی"

و من آنگاه در شکم تقدیر تنفس کردم!
دمی که سرشت بر باورم دمید
و بازدمی از تکاپویی که عشق از وجودم خزید
و عکسی که می گویید:

درختانی که در تسلیم روییدند
درختانی که بی تعلیم روییدند
درختانی که به این جنگل عظیم روییدند
چه زود خشکیدند


و من تولدی دوباره کردم
در جوانی چونان پیران به راهبانی عمر برخاستم
و بازگشتی دوباره کردم
و دختر مرگ را در آغوش کشیدم
با لبانی سرخ
چشمانی سیا،بازوانی گشاده
و مویی بافته به رنگ لیفه ی خرما

و باز آمدم در راه
همچون تصویر سرد یک آه
که از انتهای مرگ می گوید:

درختانی که در شعور روییدند
درختانی که در عبور روییدند
درختانی که در نور روییدند
چه زود در سیاهی تباهیدند، خشکیدند...
ومرگ!....


۳۱ مرداد ۱۳۸۸

غم ما به جان آمد و مرگ نیست
خزانست و مرگی بر این برگ نیست
به ویران نشستیم بر کهنه خان
که آباد راهی بدین ارگ نیست

۲۰ مرداد ۱۳۸۸

صبح خواهد شد

صبح خواهد شد!....
روزگاری پیر خورشید از فراز بام
یا جوانی در تکاپوی شب و تسلیم
از پی اعدام

جمله ای با لب
یا که هذیانی که انسانی به گاه مرگ می گوید
با دهان تب
نقشی از گفتار بیرون کرد
خلعت سبزینه ی فریاد، گلگون کرد


من نمیدانم
من که در خوابی هزاران ساله بودم لیک
از سر فریاد او یک سر
خواب خفتنگه رها کردم

داد می آمد
صورتی خاموش
رهروی از دور
با ندای کل شی هالک جز نور!

عاقبت فریاد باید کرد چون فریاد
صبح خواهد شد
بر خراب خامش ویرانه ی این شهر بی بنیاد...


گرم تردیدم،
چشمهای پوچ می بیند
چشمهامان هیچ می بیند
لحظه ای باید که در روزن
ناله ی خورشید می دیدم
سرد تردیدم!...

از فراز روزن خاموش
شهر پیدا هست
دیو را باید که چنگال از فراز خانه بگشاییم
تا چنین اهریمنی بی پرده رسوا هست

لیک با من دستها بسته است
بر کبود کوه ِبرزخ ـپیکر ِبودن

وین پرومته گامهای دیدگانش را
دستهای خامش تقدیرماندن در غل و زنجیر بنشسته است

از فراز آسمان ِخامش مدهش
سایه ی ابر سیاه خسته ی کرنش
بر دهان دیده می بارد
لیک آیا نور از مشرق به راه خامش هستیم می بارد

رهگذاری دور
با نوای کل شی هالک جز نور
می گذارد راه
می سپارد شب
گوییا حرفی که انسانی به گاه مرگ می گوید
با دهان تب
صبح خواهد شد!...








۱۹ مرداد ۱۳۸۸

رباعی1

1
در چرخه اگر هزار ویرانی هست
استادن و می خوردن پنهانی هست
من در طلب رنگ غم و شادی کی
تا در گذر حادثه آسانی هست....


2
ماندن به میان شام و زندان تا چند
دوری ز شراب ناب طوفان تا چند
ار دست زمانه باید آزاد شود
بنشستن و این لابه ی پنهان تا چند


3
دریاب که در چاه زمان افتادیم
وز گردش تاریخ نصایح خواندیم
این شام زمانه بر جهان باقی نیست
تا در گذر نور نفس ها راندیم

۱۱ مرداد ۱۳۸۸

بر این گاهواره کدام دست می­ لغزد

آه
بر این گاهواره کدام دست می لغزد

ظرافت مادرانه ی دستان ماهتاب
یا ضخامت پدرانه ی دستان روزتاب خورشید
که بر گونه های کودکیم درخشید

آه
بر این گاهواره کدام دست وجود ویرانی لالاییست

طلایی زبان گندم
بر گوش های شبنم صبحگاه
یا تکرار گام های مردم
بر دیدگان سبز دفتر رُستنگاه

باری چه بلغزد!
چه بگوید؟

گاهواره مانده است که دیگر کودکی را به دوش نمی کشد
عیسی چشم گیر
بر کالبد کاج پیر
مریم نوزاد صلیب را در آغوش می کشد

آه مریم سوگوار!
پنداشتم که شام واپسین، آخرینه ام بود
نشسته در نقش نقاشی بر کالبد دیوار

چونانکه باد در گوش های مرگ، لالایی گفت
وشکفتن، خواب های مه را بر دیدگان صبح سرد، آشفت

صحنه ی واپسین، رویداد زندگیم بود. ...