۲۶ دی ۱۳۸۹

هیهات

بشد از خانه برون سوی جهان شد هیهات
که بکشتی همگان را و نهان شد هیهات

هیچ کس نیست که داند ره منزلگه دوست
یار ما با همه کس روی گران شد هیهات

لمحه ایی ار به سر زلف تو دیدار افتد
چشم خونین شد و خود جامه دران شد هیهات

صبحدم یار سفر کرده اگر باز آید
عاشقان را به نظر جوی روان شد هیهات

یاد باد آنکه مرا مستی بسیار افتاد
چشم من چون که به وهم تو روان شد هیهات

چشم در منت نور نظرت پرورده ست
خام بودیم که زان پخته توان شد هیهات

شعله ی روی تو گر دامن عالم گیرد
جمله در آتش روی تو زبان شد هیهات

پر کن این ساغر ما از می مهرت ارنه
افقی خسته به طالع خمشان شد هیهات

۱۴ دی ۱۳۸۹

امشب سر زلف تو به تاب افتاده
یعنی که دو چشم من به خواب افتاده
در وهم مگر که بینمت یک چندی
شیرین که نظر به این سراب افتاده

سوگند به خون پاک یاران سوگند
بر قامت کوه و آبشاران سوگند
در راه تو عاشقانه باید مردن
بر کفر و جنون و هر چه ایمان سوگند


بر قامت تو نظر بپیوست مرا
افروختمی شرر بپیوست مرا
در چشم توام که چشم افتاد گذر
خونین شد و شعر تر بپیوست مرا


۱۲ دی ۱۳۸۹

بیار باده و سرمست کن ز تدبیرم

بیار باده و سرمست کن ز تدبیرم
که من دریچه ی فکرت ز جام می گیرم

وجود دولت ِبیدار و شامگاهانست
که چشم، بسته به دیوار توست، زنجیرم

خدای را مددی تا بلند ِطاق ِنظر
ز خاک باز ستانم دو چشم تنویرم

اگر که در طلبت بر سرشت می پویم
جزین نبود مرا در میانه تاثیرم

افق به بادیه میخواند در خیالت مست
مکن به مستی روز و شبانه تحقیرم

بیار مهر رخت را ز شرق جان بیرون
که خامشیست جوانی و در نهان پیرم

۷ دی ۱۳۸۹

بیا بشنو این دل پریشان سرود

شرابی طلب باید
که مرگ را
در انعکاس مستی
از دریچه ی جام
طالع بخشد

و انسان از کدام آسمان فیروزه ایی
به زمین نشست
که این سان
در عزای هبوط
سالهاست
که تصویر جام مرگ را
به تمنای از ساقیست

من
کلام را پلی یافت
هندسه را پلی یافت
و بانگ را
که در خموشی خویش
به تمامت ویرانشان کرد
تا جهانی ساخته باشد
که بر باروهای عریانش
هیچ دوازه ایی لیاقت انسان مرا نداشت
به گاه ورود

من
توای ساختم که ساختی دوباره مرا از خاک
و به آوازم در آوردی
که شرابی از دستانت بخواهم
که مرگ را
ساده ترین واژه زیست
سازد
و کلام را پلی
هندسه را پلی
بانگ را
تا از هر سه بگذرم
و تو را در آن سوی خویش
به خاموشی گیسوان خاموشت
خموش

......

7
دی ....

۹ آذر ۱۳۸۹

در شهرهای شب

من مردم وباد
جنازه ام را
در تمام شاهراه صبح پراکند
چرا که خاک
بازیچه ی حقیریست
در دست های باد

من مردم و باد
کالبدم را
در تمام شهرهای شب
پراکند
چرا که باد
بازیچه ی حقیریست
در دستهای شب

گاهی که مرده اند
جهان
در روز و شب و باد
تحقیر می شود
و
فرزندانت
همین ادامه را به پوستین ِ خاک
خواهند نوشت

۱۲ تیر ۱۳۸۹

باده خود سوخت شد و میکده ویران افتاد
این چنین است که در بادیه سرگردانم

چون ز این حادثه خونابه به چشمست مرا
در نظر خامش و بر دیده چنان کورانم

بگذر ای راه که این گام نفس ببریده ست
که اگر سخت کنی سنگ به ره می مانم

مطربی نیست به جز باد که صوتی آرد
از همان ساز نوا خسته چنین رقصانم؟!

دولت مرگ خدایا به من ارزانی دار
تا که بیرون کند از عالم خاموشانم

۲۷ خرداد ۱۳۸۹

در مقدم باد مرگ افتان رفتند
در رقص سیاه شام خیزان رفتند
در محفل عشق جام حق نوشیدند
در بطن زمین سرد پنهان رفتند