۳۱ تیر ۱۳۸۸

بگذار شمع بگريد به حال خويش

مردان حقيقت از جاده­ ي سرنوشت باز آمدند!
و زنان سرنوشت از جاده ­ي حقيقت
و آنك استدلال در خمود آينه­اي شكسته
تكه تكه مي­ آيد

اي سرزمين سال­هاي وجود
در كدام چاه ظلماني
زنان سرنوشت
و مردان حقيقت گريستند؟


دست­هاي شمع بي وصال شبان را خاموش بايد
و گام هاي باد را از گذرگه درب­ هاي خانه­­ ي نوميد، مدهوش شايد


كه در بهار اميدم گلي شكوفا نيست
چراغ خانه­ ام اي صبح مهر بي تا نيست
سبب مپرس ز مستي كه جان رميد آنك
به جز شراب نديدم كه ماتم افزا نيست


سراب
هستن را
بر سياهه­ ي مردم چشم­ ها تصوير مي­ كند
و مرگ را در گذرگه زيستن
و زيستن را در پرده­ ي دوار لحظه­ اي كه تكرار مي­ گردد
چونان كه آينه­ اي
تكه­ اي


بگذار شمع بگريد به حال خويش
باري اجازتيست به شعر زوال خويش
گفتم طريقتيست ره عمر جاودان
حاشا خيال بود و زدم در خيال خويش



كه مردان سرنوشت از جاده­ ي حقيقت باز آمدند
و زنان حقيقت از جاده­ ي سرنوشت؟!...


هیچ نظری موجود نیست: