مردان حقيقت از جاده ي سرنوشت باز آمدند!
و زنان سرنوشت از جاده ي حقيقت
و آنك استدلال در خمود آينهاي شكسته
و زنان سرنوشت از جاده ي حقيقت
و آنك استدلال در خمود آينهاي شكسته
تكه تكه مي آيد
اي سرزمين سالهاي وجود
در كدام چاه ظلماني
زنان سرنوشت
و مردان حقيقت گريستند؟
دستهاي شمع بي وصال شبان را خاموش بايد
و گام هاي باد را از گذرگه درب هاي خانه ي نوميد، مدهوش شايد
كه در بهار اميدم گلي شكوفا نيست
چراغ خانه ام اي صبح مهر بي تا نيست
سبب مپرس ز مستي كه جان رميد آنك
به جز شراب نديدم كه ماتم افزا نيست
سراب
هستن را
بر سياهه ي مردم چشم ها تصوير مي كند
و مرگ را در گذرگه زيستن
و زيستن را در پرده ي دوار لحظه اي كه تكرار مي گردد
چونان كه آينه اي
تكه اي
اي سرزمين سالهاي وجود
در كدام چاه ظلماني
زنان سرنوشت
و مردان حقيقت گريستند؟
دستهاي شمع بي وصال شبان را خاموش بايد
و گام هاي باد را از گذرگه درب هاي خانه ي نوميد، مدهوش شايد
كه در بهار اميدم گلي شكوفا نيست
چراغ خانه ام اي صبح مهر بي تا نيست
سبب مپرس ز مستي كه جان رميد آنك
به جز شراب نديدم كه ماتم افزا نيست
سراب
هستن را
بر سياهه ي مردم چشم ها تصوير مي كند
و مرگ را در گذرگه زيستن
و زيستن را در پرده ي دوار لحظه اي كه تكرار مي گردد
چونان كه آينه اي
تكه اي
بگذار شمع بگريد به حال خويش
باري اجازتيست به شعر زوال خويش
گفتم طريقتيست ره عمر جاودان
حاشا خيال بود و زدم در خيال خويش
كه مردان سرنوشت از جاده ي حقيقت باز آمدند
و زنان حقيقت از جاده ي سرنوشت؟!...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر