۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

با بود تو بی هرچه سوالیم خوشست

شعر من و تو بوی دم نوشین داشت
بر فصل زمان بیرق فروردین داشت
روزی که به چشمان تو دل باخت نظر
از بیت و غزل سفره گهی رنگین داشت



من در سر کوی تو پریشان ماندم
یا بر سر کوی تو پریسان خواندم
خواندم که مرا نور تو کوری انداخت
کورم که نظر چو گام کوران راندم



خورشید تو را می نتوان بر نگریست
بر پرده ی تو محرم و حاجب چه کسیست
ما در نفست مرده ی هر روز و شبیم
روز و شب ما به غیر رخسار توچیست



اندر طلبت رو به کجا باید بود
رو سوی زمین یا به سما باید بود
عمری بگذشت و این ندانست افق
در مغرب و مشرق که چرا باید بود!



در مکتب چشم تو تعالیم خوشست
در بزم سحرگهت چو نالیم خوشست
با اشک که درس بر نظر بنویسیم
در بود ِ تو بی هر چه سوالیم خوشست


این دسته رباعی و شبه رباعی را به طور همزمان نوشتم و اینجا گذاشتم امید که مورد توجه قرار بگیرد



















۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

پیداست صبح که بر ما گذر نکرد
پیداست شب که به جانها سحر نکرد
افسوس عمر می گذرد در امید روز
وین کوره راه را کسی از مه خبر نکرد