۳ خرداد ۱۳۸۹

درختان وجود
چنگال ريشه هاشان را
به عدم كشيدند

و برگ هاي هستي، كوليانه رقصي
بر چهارمضراب باد آفريدند


درين سراچه كه دستان عشق زندانيست
نفس شكسته به تقدير شوم نفسانيست
ميان عالم پيدا و آنچه پنهانيست
دو گام آدم خاكي به وهم و حيرانيست


آدم، ابن التقدير
شانه بر درخت هستي نهاد
و چشم ها به درازناي خلقت، ايستاد

گويي كه شهر خسته خموشي گرفته است
يا آنكه چشم بسته خموشي گرفته است
"ديدي" كه خود بسته به راه زمانه بود
گويي ز راه رسته خموشي گرفته است


تماشاگهاني خاموش
از آنگونه
كه كسي را ياراي ديدن نيست
و در اميد ِ نوري
مجال ماندن
كه راهي را كه ديده نمي آيد
تكاپويي براي رهيدن نيست

بر فراز گيتي
آدم ابن التقدير
سينه هاي گرمش را از هوايي سرد، پير
پر وخالي مي كرد

زمين اميد تحرك داشت
و آسمان بازوان خاموشش را روسپيانه تر بر خاك
و آسمان بازوان خاموشش را ناپاك
بر كالبد عرياني باد، مي گشود


صبا سرود سحر كرد و نيست مهري باز
نماند كس كه بود در نياز ما همراز
چو تار و پود فلك بر شبان دون بستند
كجا سرود سحرگه كجاست مطرب وساز

بر خويش نشسته
هم از آن دست كه نمي شنيد
هم از آن دست كه نمي ديد
آنك
آدم ابن التقدير
بر مزار خويش نشسته
بر وهم خويش نقش تابوت هاي تهي بسته
مرده بود.....

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

برای یک کنکور

دیروز حدیث عشق خونین تر بود
وین دامن جان از سبب می تر بود
اینجا که جهان جای خرابیست بسیط
نوشیدن می وین دل خوش خوشتر بود



امروز حدیث روز دیگر دارند
از کوزه ی نومید به ساغر دارند
فردا که نزاده است را از ره عقل
مرگ آمده نوزاد به مادر دارند



پاییز و بهار و تاب و سرما افتد
روزی که گذر کرد به فردا افتد
ترسم که مسیر دهر بیراهه رود
وین چرخش حیران به ره از پا افتد



این شام که بیمار غم ابدانیم
فارغ ز جمال جان و از ارکانیم
ما در طلب مرهم دردیم هنوز
بر خانه ی عطار فلک مهمانیم



بلبل چو گلی دید به آواز افتاد
وان باد صبا در نفس و ساز افتاد
بسیار بخواند بلبل و باد وزید
گویی که درین پرده بسی راز افتاد