۳۱ تیر ۱۳۸۸

دف از گفتن هراس سالها زنجير را دارد

الا ای دف به آوازم ده و در خویشتن لرز هوای جمله رازم ده
الا ای چهره­ ی مغشوش
ای پیر صدا
در راه باز آور نگاه مانده در این چه
به سازم ده
که در سوزيم و زین سوز سیه دردا که اگاهی نشد آگه؟!

شبان سرد است و دنیا سرد و تاریخ از ورای جمله­ ی قامت
صدایی زد:
در این برزخکده صحرا
به جز خون دل هستی کسی را همنیشینی نیست
به جز این طالع غم بر سرای صبحدم، باری
افق را سرنشینی نیست!...
اين قسمت كوچكي از يك شعر بلند است كه چون كل شعر از مجال گفتن بيرون است، بنابر اين به همين چند خط بسنده مي شود....

هیچ نظری موجود نیست: