۷ دی ۱۳۸۹

بیا بشنو این دل پریشان سرود

شرابی طلب باید
که مرگ را
در انعکاس مستی
از دریچه ی جام
طالع بخشد

و انسان از کدام آسمان فیروزه ایی
به زمین نشست
که این سان
در عزای هبوط
سالهاست
که تصویر جام مرگ را
به تمنای از ساقیست

من
کلام را پلی یافت
هندسه را پلی یافت
و بانگ را
که در خموشی خویش
به تمامت ویرانشان کرد
تا جهانی ساخته باشد
که بر باروهای عریانش
هیچ دوازه ایی لیاقت انسان مرا نداشت
به گاه ورود

من
توای ساختم که ساختی دوباره مرا از خاک
و به آوازم در آوردی
که شرابی از دستانت بخواهم
که مرگ را
ساده ترین واژه زیست
سازد
و کلام را پلی
هندسه را پلی
بانگ را
تا از هر سه بگذرم
و تو را در آن سوی خویش
به خاموشی گیسوان خاموشت
خموش

......

7
دی ....

۹ آذر ۱۳۸۹

در شهرهای شب

من مردم وباد
جنازه ام را
در تمام شاهراه صبح پراکند
چرا که خاک
بازیچه ی حقیریست
در دست های باد

من مردم و باد
کالبدم را
در تمام شهرهای شب
پراکند
چرا که باد
بازیچه ی حقیریست
در دستهای شب

گاهی که مرده اند
جهان
در روز و شب و باد
تحقیر می شود
و
فرزندانت
همین ادامه را به پوستین ِ خاک
خواهند نوشت

۱۲ تیر ۱۳۸۹

باده خود سوخت شد و میکده ویران افتاد
این چنین است که در بادیه سرگردانم

چون ز این حادثه خونابه به چشمست مرا
در نظر خامش و بر دیده چنان کورانم

بگذر ای راه که این گام نفس ببریده ست
که اگر سخت کنی سنگ به ره می مانم

مطربی نیست به جز باد که صوتی آرد
از همان ساز نوا خسته چنین رقصانم؟!

دولت مرگ خدایا به من ارزانی دار
تا که بیرون کند از عالم خاموشانم

۲۷ خرداد ۱۳۸۹

در مقدم باد مرگ افتان رفتند
در رقص سیاه شام خیزان رفتند
در محفل عشق جام حق نوشیدند
در بطن زمین سرد پنهان رفتند

۲۶ خرداد ۱۳۸۹

چونان فرشته گان
خفتند بر زمین
گویی که بالشان
از آن دم ِ نخست

در هرم خاک سرد
آتش گرفته بود!


چونان فرشته گان
مردند بر عبور
گویی که عابری
از کامگاه مرگ
نوشاب ِ شوکران
بی غش گرفته بود

چونان فرشته گان
رفتند از این مقام
گویی که داس شب
آن خرمن امید
در روزگار مست
خوش خوش گرفته بود!

چونان فرشته گان
مردند پای جوی
گویی که مرگ پیر
چون دامن ارس
آرش گرفته بود!

۳ خرداد ۱۳۸۹

درختان وجود
چنگال ريشه هاشان را
به عدم كشيدند

و برگ هاي هستي، كوليانه رقصي
بر چهارمضراب باد آفريدند


درين سراچه كه دستان عشق زندانيست
نفس شكسته به تقدير شوم نفسانيست
ميان عالم پيدا و آنچه پنهانيست
دو گام آدم خاكي به وهم و حيرانيست


آدم، ابن التقدير
شانه بر درخت هستي نهاد
و چشم ها به درازناي خلقت، ايستاد

گويي كه شهر خسته خموشي گرفته است
يا آنكه چشم بسته خموشي گرفته است
"ديدي" كه خود بسته به راه زمانه بود
گويي ز راه رسته خموشي گرفته است


تماشاگهاني خاموش
از آنگونه
كه كسي را ياراي ديدن نيست
و در اميد ِ نوري
مجال ماندن
كه راهي را كه ديده نمي آيد
تكاپويي براي رهيدن نيست

بر فراز گيتي
آدم ابن التقدير
سينه هاي گرمش را از هوايي سرد، پير
پر وخالي مي كرد

زمين اميد تحرك داشت
و آسمان بازوان خاموشش را روسپيانه تر بر خاك
و آسمان بازوان خاموشش را ناپاك
بر كالبد عرياني باد، مي گشود


صبا سرود سحر كرد و نيست مهري باز
نماند كس كه بود در نياز ما همراز
چو تار و پود فلك بر شبان دون بستند
كجا سرود سحرگه كجاست مطرب وساز

بر خويش نشسته
هم از آن دست كه نمي شنيد
هم از آن دست كه نمي ديد
آنك
آدم ابن التقدير
بر مزار خويش نشسته
بر وهم خويش نقش تابوت هاي تهي بسته
مرده بود.....

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

برای یک کنکور

دیروز حدیث عشق خونین تر بود
وین دامن جان از سبب می تر بود
اینجا که جهان جای خرابیست بسیط
نوشیدن می وین دل خوش خوشتر بود



امروز حدیث روز دیگر دارند
از کوزه ی نومید به ساغر دارند
فردا که نزاده است را از ره عقل
مرگ آمده نوزاد به مادر دارند



پاییز و بهار و تاب و سرما افتد
روزی که گذر کرد به فردا افتد
ترسم که مسیر دهر بیراهه رود
وین چرخش حیران به ره از پا افتد



این شام که بیمار غم ابدانیم
فارغ ز جمال جان و از ارکانیم
ما در طلب مرهم دردیم هنوز
بر خانه ی عطار فلک مهمانیم



بلبل چو گلی دید به آواز افتاد
وان باد صبا در نفس و ساز افتاد
بسیار بخواند بلبل و باد وزید
گویی که درین پرده بسی راز افتاد


۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

با بود تو بی هرچه سوالیم خوشست

شعر من و تو بوی دم نوشین داشت
بر فصل زمان بیرق فروردین داشت
روزی که به چشمان تو دل باخت نظر
از بیت و غزل سفره گهی رنگین داشت



من در سر کوی تو پریشان ماندم
یا بر سر کوی تو پریسان خواندم
خواندم که مرا نور تو کوری انداخت
کورم که نظر چو گام کوران راندم



خورشید تو را می نتوان بر نگریست
بر پرده ی تو محرم و حاجب چه کسیست
ما در نفست مرده ی هر روز و شبیم
روز و شب ما به غیر رخسار توچیست



اندر طلبت رو به کجا باید بود
رو سوی زمین یا به سما باید بود
عمری بگذشت و این ندانست افق
در مغرب و مشرق که چرا باید بود!



در مکتب چشم تو تعالیم خوشست
در بزم سحرگهت چو نالیم خوشست
با اشک که درس بر نظر بنویسیم
در بود ِ تو بی هر چه سوالیم خوشست


این دسته رباعی و شبه رباعی را به طور همزمان نوشتم و اینجا گذاشتم امید که مورد توجه قرار بگیرد



















۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

پیداست صبح که بر ما گذر نکرد
پیداست شب که به جانها سحر نکرد
افسوس عمر می گذرد در امید روز
وین کوره راه را کسی از مه خبر نکرد

۱۱ اسفند ۱۳۸۸

بی معنی

مردان ِ سحر صبح به درگاه رسیدند!
خاموش نشستند و رخ دیده ندیدند

ما خود نگران تا که سحر مهر برون داد
کز شربت این جام چه کس جرعه چشیدند؟

ما گمشدگان در طرف خامش هستیم
افتاده ز پاییم که در راه کشیدند

در حالت ما ناله ی عشاق جهانست
لیکن نه درین حال کسی شور بدیدند

از خار رهان نیست به جان زخم ولیکن
ار هست به چشمان تو این درد خریدند

هر دیده به دیدار تو ای نور خداداد
مشعوف شدی از بن این چاه رهیدند