۸ مرداد ۱۳۸۸

هزار بار بگفتم که چشم بر گیرم

هزار بار بگفتم که چشم برگیرم
ازین سیاهه، ره عالمی دگر گیرم

سرور و غم به هم افتاد در چنین تعلیم
میسر است که درسی ز صبح سر گیرم؟!

دلم رمید خدا را درین زمانه ی عمر
بباید از سر هستی ره سفر گیرم

خطوط خامش کویم به دل اشارت کرد
کزین خیال سیه، نقش بال و پر گیرم

خطاست از نگه عشق جز خموشی گفت
اعوذ باالله اگر زین سخن، نظر گیرم

۵ مرداد ۱۳۸۸

افسوس

افسوس درين ميكده ي شب
جام مي رخوت
سهميه ي پير مجلس آرا شد

دردا كه درين خانه ي تنهاي وجود نا اميدان، دنيا
يوسف به هواي هوس شوم زليخا شد

۱ مرداد ۱۳۸۸

باری اگر که اشک روانست نی سزاست

ترسم چراغ دهر خموشی به جان کند
چرخ از تکان به سر آید ترک مکان کند
وین عمر ما که می گذرد در امید وصل
وصل بهار گذارد و ما با خزان کند


دیدی که اشک در شب بختم نصیب نیست
وین شوره زار دیده به ره جز فریب نسیت
ای عاشقان صبح، نفس نیست مهر را
رنگ فلق که هست به جان جز نهیب نیست


صورتگران سِحر سَحر دوش مرده اند
سوداگران جام جم از مرگ خورده اند
خون فلق به جام و دیده ست داغدار
کان نعش آرزوست که بر دوش برده اند

۳۱ تیر ۱۳۸۸

بگذار شمع بگريد به حال خويش

مردان حقيقت از جاده­ ي سرنوشت باز آمدند!
و زنان سرنوشت از جاده ­ي حقيقت
و آنك استدلال در خمود آينه­اي شكسته
تكه تكه مي­ آيد

اي سرزمين سال­هاي وجود
در كدام چاه ظلماني
زنان سرنوشت
و مردان حقيقت گريستند؟


دست­هاي شمع بي وصال شبان را خاموش بايد
و گام هاي باد را از گذرگه درب­ هاي خانه­­ ي نوميد، مدهوش شايد


كه در بهار اميدم گلي شكوفا نيست
چراغ خانه­ ام اي صبح مهر بي تا نيست
سبب مپرس ز مستي كه جان رميد آنك
به جز شراب نديدم كه ماتم افزا نيست


سراب
هستن را
بر سياهه­ ي مردم چشم­ ها تصوير مي­ كند
و مرگ را در گذرگه زيستن
و زيستن را در پرده­ ي دوار لحظه­ اي كه تكرار مي­ گردد
چونان كه آينه­ اي
تكه­ اي


بگذار شمع بگريد به حال خويش
باري اجازتيست به شعر زوال خويش
گفتم طريقتيست ره عمر جاودان
حاشا خيال بود و زدم در خيال خويش



كه مردان سرنوشت از جاده­ ي حقيقت باز آمدند
و زنان حقيقت از جاده­ ي سرنوشت؟!...


دف از گفتن هراس سالها زنجير را دارد

الا ای دف به آوازم ده و در خویشتن لرز هوای جمله رازم ده
الا ای چهره­ ی مغشوش
ای پیر صدا
در راه باز آور نگاه مانده در این چه
به سازم ده
که در سوزيم و زین سوز سیه دردا که اگاهی نشد آگه؟!

شبان سرد است و دنیا سرد و تاریخ از ورای جمله­ ی قامت
صدایی زد:
در این برزخکده صحرا
به جز خون دل هستی کسی را همنیشینی نیست
به جز این طالع غم بر سرای صبحدم، باری
افق را سرنشینی نیست!...
اين قسمت كوچكي از يك شعر بلند است كه چون كل شعر از مجال گفتن بيرون است، بنابر اين به همين چند خط بسنده مي شود....

۳۰ تیر ۱۳۸۸

شروع

هوا تاريک و خانه دم گرفته بود به طبقه­ي چهارم رسيدم، شيشه­ی مشروبي که دستم بود روي زمين گذاشتم، باريکه­ي نوري روي ديوار خزيد کمي چشم­هايم را با دست ماليدم درست بود اين نور بود، يک قمري در نزديکي مي­خواند... با ردايي بلند و سفيد در مقابل من نشسته بود با چهره­اي متبسم و آرام، موهاي بلندش به ريش رسيده بود ريشهايش هم تا روي سينه خزيده بودند مثل هميشه اش، ژوليده و مغموم با همان قيافه­ی فکريش




اين قسمت به عنوان حسن سر آغاز به اين وضعيت بي درو پيكر وبلاگ... اينجا امتحانات ترم تمام شده و من هنوز تصميم نگرفتم براي آينده كاري بكنم، تو را نميدانم، اگر ميخواهي تصميمت را بگير يا شاعر باش يا درنده يا حيواني كه رو در روي فاحشه اي نشسته آواز مي خواند، يا با خودت رو راست، رو در روي آينه اي موهات را شانه كن ، پايان پيامي كه تمام نمي شود، چون اين آينه نخواهد شكست ...سياهه سر آغاز داستانيست كه در بطن يك لبخند روشن شد!