۱ آبان ۱۳۸۸

در عالم بدنامان...

در عالم ِ بد نامان، بد نام ترینانیم!
در طرح شکست جام بشکسته ترینانیم
با حاصل وبی حاصل، بی پرده درین منزل
خوش نقش زدی نقاش، بی نقش ترینانیم
ما کوره ی تقدیریم ما سوخته ایی پیریم
خامیم اگر خواهی تا پخته ترینانیم
ما صورت بی صورت ما جزء ِ درین وسعت
در خاک رهت فرصت، ناچیزترینانیم
هم دولت و هم صولت، هم قدرت و هم شوکت
چون هرچه توانی بود، نابود ترینانیم
افلاک، گذاری شد وین خاک به خاری شد
در پای گل هستیت ما خارترینانیم
دُردی کش و مهجوریم خاموشتر از کوریم
دیگر چه توان گفتار خاموش ترینانیم

۲۴ مهر ۱۳۸۸

تصویر 1

1
در چرخ جهان چونکه گرفتار شدیم
در رنج فتادیم و به غم خار شدیم
افسوس که بعد از آن نمی دانم چیست
آن درد کزو پیکر ِ بیمار شدیم


2
چون نقش وجود از سر معدوم افتاد
بین دو عدم نصیب معلوم افتاد
معلوم بر آمد آخر این جمله ی عمر
در گردش تقدیر به محتوم افتاد!....

۱۶ مهر ۱۳۸۸

شیوع

آن شب یک آهنگ لری شنیدم، شاید چیزها ییش به فارسی توی ذهنم مانده باشد ولی به هر حال ازین همه تنها دو خطش خوب توی ذهنم هست که با رعایت ادب در " " گذاشتم که خواننده بداند اقتباس شده اند! ادامه ی شعر را خودم از یک تخیل همیشگی نوشتم ، تخیلی که از 14 یا شاید 15 سالگی با من هست، کویر ، عبور و مردی که حالا از من فاصله می گیرد، آدم گاهی توی خودش غریب می­ شود ماه را می بیند که نور محدودی دارد، خورشید هم که لابد " دشنامیست" که هر روز بر می آید، اما اینها همه یک طرف، زندگی همینجاست، برای بعضی ها، مثل سنگ سنگین می شود، مثل سنگ سنگینشان می کند، توان راه رفتن ندارند همیشه در حاشیه، عبور می بینند، همیشه آشنایی یا غریبه ای ازشان دور می شود.... مرگ ساده ایست که مدتها از شروعش میگذرد...
(ضمنا در یک خط از شعر پایین هم از یک آیه ی قرآن استفاده شده است)
گذرگه خسته و آرام
شهر آرام
سپهر از خویشتن آرام
نه آرامی درین پهنای برزخ بر گذار شعر انسان شد

غم و رنجی دو چندان شد
واینسان بر بلای محنت ِ دوران
شیوع مرگ خندان شد!

سیاه و تار، بس دشوار
ازین بیراهه شام تار
دوگام رهگذاری پیکر رنجور خود میراند از این قسمت بیمار

چه روز و روزگاری شد
به بدعت کیسه­ی شرم از حضور خویش عاری شد!...

درون فکر خود عابر
به نقش قامت فرهاد اندیشید

" برآن قامت به راه بیستون پیر
که گویی بر گذار آفتاب از نظم اندامش
تنیده خیمه­ای دلگیر!

چونان گویی که کس را فکر خاک ِ پیکر ِ فرهاد در سر نیست
و جز تیغ تبر تا سالها برقامت او آشنا، همزاد ِ دیگر نیست"

رها شد در سرای ذهن این تندیس
کنار از بیستون بگرفت و بالا رفت
همه ایران و ایرانشهر
"همه سنگ و همه از خون ِاشک ِمرگ ِ آرش، رود ِ خونین نهر
ارس استاده بر تقدیر تیری پیر
شکار اینجاست
چه گویم راست ، آهم از جگر برخاست
که آرش در کنار رود، پیشتر از آنکه بر گیرد کمان، مرده است!"
خداوند فروزان، آتش هستی
دو صد افسانه پژمرده است
که آرش و مرد و افسرد آه ِ سردم در عبور نای


گذرگه خسته و آرام
شهر آرام
سپهر از خویشتن آرام
گذارد نور مه بر بام هر بیقوله ای آرامتر خود گام
و عابر گام بر میدارد از اندیشه­ ها در دام

نگاهی تا به صحرا کرد و روح خا مشی پویا
به مَه کرد از نظرگه دیده را گویا
و با خود گفت
«ازین تاریک بیهوده
که مدت هاست بر ترکیب خود مهری نیالوده
زمانی را نیاسوده
بباید چاره ای باشد
که غم بسیار و باید بر سرا از نور ِ مهرم یاره ای باشد
ولکن ماه
از عکس رخ خورشید می آید به رستنگاه
به سوی نور باید رفت
کین شب تا ابد اینگونه تاریک است»
به وهمش مهر در شرق کویر آمد
و سلطان سیه از اسب خاموشی به زیر آمد

کویر از دل سیه آهی برون آورد و با خود گفت
اگر مهری بیافروزد وجود خویش
شود تاریک
و نوری هم که در این خانه اکنون بر سر بام است
"چنان چون ساقه­ ی خرمای خشکی نقش، جان باریک "
حدیث روشن مهری به چنگال شبان پیر در دام است

کویر از گفته­اش استاد
و من آن سنگ سنگینم که در این گوشه ی خاموش
بستم لب ز این فریاد
و مرد از دیده ام گم شد....