۷ دی ۱۳۸۹

بیا بشنو این دل پریشان سرود

شرابی طلب باید
که مرگ را
در انعکاس مستی
از دریچه ی جام
طالع بخشد

و انسان از کدام آسمان فیروزه ایی
به زمین نشست
که این سان
در عزای هبوط
سالهاست
که تصویر جام مرگ را
به تمنای از ساقیست

من
کلام را پلی یافت
هندسه را پلی یافت
و بانگ را
که در خموشی خویش
به تمامت ویرانشان کرد
تا جهانی ساخته باشد
که بر باروهای عریانش
هیچ دوازه ایی لیاقت انسان مرا نداشت
به گاه ورود

من
توای ساختم که ساختی دوباره مرا از خاک
و به آوازم در آوردی
که شرابی از دستانت بخواهم
که مرگ را
ساده ترین واژه زیست
سازد
و کلام را پلی
هندسه را پلی
بانگ را
تا از هر سه بگذرم
و تو را در آن سوی خویش
به خاموشی گیسوان خاموشت
خموش

......

7
دی ....

هیچ نظری موجود نیست: