۲۰ مرداد ۱۳۸۸

صبح خواهد شد

صبح خواهد شد!....
روزگاری پیر خورشید از فراز بام
یا جوانی در تکاپوی شب و تسلیم
از پی اعدام

جمله ای با لب
یا که هذیانی که انسانی به گاه مرگ می گوید
با دهان تب
نقشی از گفتار بیرون کرد
خلعت سبزینه ی فریاد، گلگون کرد


من نمیدانم
من که در خوابی هزاران ساله بودم لیک
از سر فریاد او یک سر
خواب خفتنگه رها کردم

داد می آمد
صورتی خاموش
رهروی از دور
با ندای کل شی هالک جز نور!

عاقبت فریاد باید کرد چون فریاد
صبح خواهد شد
بر خراب خامش ویرانه ی این شهر بی بنیاد...


گرم تردیدم،
چشمهای پوچ می بیند
چشمهامان هیچ می بیند
لحظه ای باید که در روزن
ناله ی خورشید می دیدم
سرد تردیدم!...

از فراز روزن خاموش
شهر پیدا هست
دیو را باید که چنگال از فراز خانه بگشاییم
تا چنین اهریمنی بی پرده رسوا هست

لیک با من دستها بسته است
بر کبود کوه ِبرزخ ـپیکر ِبودن

وین پرومته گامهای دیدگانش را
دستهای خامش تقدیرماندن در غل و زنجیر بنشسته است

از فراز آسمان ِخامش مدهش
سایه ی ابر سیاه خسته ی کرنش
بر دهان دیده می بارد
لیک آیا نور از مشرق به راه خامش هستیم می بارد

رهگذاری دور
با نوای کل شی هالک جز نور
می گذارد راه
می سپارد شب
گوییا حرفی که انسانی به گاه مرگ می گوید
با دهان تب
صبح خواهد شد!...








هیچ نظری موجود نیست: